۸/۱۵/۱۳۹۱

دکترای افتخاری

جالب اینجاست که اگه دکتر باشی یکی بهت بگه دکتر ناراحت نمیشی، ولی اگه دکتر نباشی و یکی بهت بگه دکتر ناراحت میشی.

۷/۱۰/۱۳۹۱

ور ایز مای دایناسور

به زعم من اگه دایناسورها -به خصوص از نوع گوشت‌خوار- همدیگه رو نگاییده بودن و نسلشون منقرض نشده بود، الان این همه بدبختی نداشتیم، انسان هم یه موجود بود مثل بقیه موجودات، دلارم اینقد گرون نمی‌شد.

۶/۱۰/۱۳۹۱

۶/۰۳/۱۳۹۱

به بهانه زادروز یا هرچی

بی آنکه پیچیده شوم
سوال پیچش می‌کنم

پاهایش که به یاد زمین مانده است
آرام آرایش قدم‌هایش فراموش‌اش می‌شود

و می‌گوید

می‌خواهم اسم کوچکم را عوض کنم

۵/۲۴/۱۳۹۱

نظرت محترم ولی..

احترام به افکار و عقاید دیگران در ایده‌آل‌ترین شکل ممکن، به ذکر زیر لب "کیرم تو نظرت" با چهره‌ای بشاش ختم می‌شود.

۵/۰۷/۱۳۹۱

عنوان می‌خوام چیکار

ساعت از پنج و نیم گذشته، پاکت سیگار و فندکمو برمی‌دارم و می‌رم سمت دستشویی، میشینم و سیگارمو روشن می‌کنم، یک آن به خودم میام و می‌بینم سه نخ کون به کون کشیدم، بی معطلی درمیارم و می‌شاشم به خاکستر سیگارها و فکرهایی که بالاآوردم، بعد سیفون رو می‌کشم و خلاص.

۴/۲۴/۱۳۹۱

استاد

یازده سال پیش هروقت شلم بازی می‌کردم می‌باختم، تا اینکه یه روز استاد گفت ببین پسر. گفتم ها؟ گفت تا وقتی‌ که با قیافه آویزون بری تو زمین سوسکت می‌کنن. گفتم چه کنم؟ گفت وقتی‌ نشستی سر میز سینه سپر کن بگو سوسکت می‌کُنُم دایی. گفتم ینی می‌برم اینجوری؟ گفت شاید.!! و من هنوز تو باتلاقِ شایدِ استاد گیرم.

۴/۰۹/۱۳۹۱

همون

بعضی چیزا دیگه فکر کردن نداره، حساب دو دو تا فیلانه. مثل یه معادله‌ست، ورودی رو میگیره خروجی رو می‌زنه تو سرت. جوری می‌زنه که معنی بلند شدن و دوباره ایستادن رو کلن فراموش می‌کنی. نمی‌خوام سر چس‌ناله رو باز کنم، ولی وقتی تنها نگرانیت بدتر نشدن اوضاع باشه، وقتی نتونی معنی لذت رو درک کنی، جوری که انگار همه ذوق و شوقت رو یه جایی تو همون کودکی بین همون درختای نخل وسط بازی قایم موشک گم کرده باشی. چه انتظاری داری از خودت؟ اینقد معادله رو دست‌کاری نکن احمق. خروجی همینه که هست. هیچی تغییر نمی‌کنه. یعنی قرار نیست که تغییر کنه.
خیلی وقتا فکر می‌کنم یه وقتی، یه جایی، از آخرین واگن قطاری که به مقصد ناکجاآباد در حرکت بود پرت شدم پایین و هیچ‌کس هم تخمش نبود.

۳/۲۷/۱۳۹۱

ماسکی برای تمام فصول

خیره میشوی به آینه، به چهره درهم‌ات، به رگ‌های بیرون زده روی پیشانی‌ات، لابد ماسکی که بر صورت می‌گذاری برایت کمی کوچک شده، حق دارد خب، دمپایی کف توالت هم کوچک می‌شود چه برسد به این ماسک لعنتی، ماسک کم‌کم می‌خوردت، با پوست و گوشت و استخانت یکی می‌شود، در چیزی غریب اما قریب حل می‌شوی، دیگر معنی لبخندهایت را هم فراموش می‌کنی، کم‌کم عادت می‌کنی، وقتی عادت می‌کنی دوست نداری چیزی را تغییر بدهی، هرچه می‌خواهد باشد، باشد، عادت عن است، عادت کردن همیشه غمگین است، مثل وقتی که دیگر دوست نداری ماسک را در بیاوری، چه ماسک روی صورتت باشد چه نباشد، زندگی همین رنگی‌ست، سیاه مایل به قهوه‌ای، با خود می‌گویی، کاش از روز اول خود ماسک می‌بودی، لااقل دندان‌هایت ناخن‌هایت را نمی‌خراشید.

۳/۲۳/۱۳۹۱

۳/۲۱/۱۳۹۱

بگو همش خوابه، بگو

مدت‌هاست وقتی خواب بد می‌بینم رو می‌کنم به غول خوابم و میگم بیلاخ، هیچی نیستی، همش خوابه، ولی وای از وقتی که بیدار شی و حس کنی هنوز تو خواب دیشبت داری دست و پا می‌زنی، همون غول دهشتناک با یه بیلاخ می‌ایسته جلوت و میگه ریدی عمو جون، ریدی.!!

۳/۱۹/۱۳۹۱

یه لحظه

بعضی وقتا هم فقط باید یه لحظه ایستاد، یه نگاه به دور و بر انداخت، با تمام وجود داد زد، کلن به تخمم.!!

۳/۱۶/۱۳۹۱

من خوبم مرسی

وقتی چیزی را نداری یا ازش دوری بیشتر مجذوبش می‌شوی، حتی اگر آنقدر دور و دست نیافتنی باشد که رسیدن به آن مانند خواب باشد، سراسیمه به دنبالش می‌دوی، بی‌توجه به همه اتفاقاتی که می‌افتد و قرار است بیفتد، وقتی به خودت می‌آیی، می‌بینی کف پاهایت زخم شده، می‌بینی داری توی گه دست و پا می‌زنی، می‌بینی داری بگا میری، تازه می‌رسی به شروع داستان، تازه می‌رسی به جایی که به دردهایت کس‌خند می‌زنی، می‌بینی پیر شدی ولی باز هم می‌خواهی لمسش کنی، باز هم می‌خواهی ادامه بدی، با این‌که می‌دانی همه آنچه به دنبالش بودی سرابی بیش نبود و نیست، سرابی بیش نیست، ولی باز هم به راحت ادامه میدی.

۳/۱۲/۱۳۹۱

هم بزن

از سر گرفتن یک رابطه شکست خورده درست مثل هم زدن گه توالت می‌مونه، تنها در صورتی قابل تحمله که هر دو گه رنگ و بوشون عوض شده باشه.!!

۳/۰۷/۱۳۹۱

بی‌خود عر نزن

میگن بچه تا عر نزنه پستون نمی‌ذارن دهنش، یه عمر عر زدیم پستون که هیچی آلت مبارک هم نذاشتن دهنمون عوضش هروقت راه پستون رو پیدا کردیم یه پستونک -یا حالا هرچی- فرو کردن تو حلقمون و گفتن آقا مک بزن، مقصود مکیدنه و باقی بهانه.!!

۲/۲۲/۱۳۹۱

۲/۱۸/۱۳۹۱

فعل فاعل مفعول

یه عمر فکر می‌کردیم فاعل مفعول رو می‌گاد، غافل از این‌که فعل از اون بالا داره خاار جفتشونو می‌گاد.!!

۲/۱۳/۱۳۹۱

ور ایز مای شانس تخم سگ؟

راستش من از بچگی تو هر بانکی که فکرش رو بکنید دفترچه حساب پس‌انداز داشتم و از شانس تخم سگم یه ریال هم برنده نشدم، بعد به زعم من فکر کردن به این که یه روز بخوام لاتاری ثبت نام کنم -نه که به برنده شدن فکر کنم حتی- یه‌جور بیلاخ دادن به خود باشه.!!

۲/۱۰/۱۳۹۱

سلاخی می‌گریست

بغرنج‌ترین صحنه‌ای که به چشم دیدم، لحظه‌ی خمیازه کشیدن سلاخی بود که سخت می‌گریست و در خون و اشک غرقه بود.!!

۲/۰۷/۱۳۹۱

پیپل یو می نور نوو

فیسبوق عزیز، باور کن اینایی که هر روز این بغل معرفی می‌کنی رو می‌شناسم، خوبم می‌شناسم، اتفاقا این تویی که نمی‌شناسیشون!!

۱/۲۹/۱۳۹۱

رد

گریزی نیست، "درد" را از هر طرف بنویسی "درد" است، شاید تنها راه فرار عبور از میانش باشد، به عبارتی "رد".!!

۱/۲۲/۱۳۹۱

وِر ایز مای خاطرات؟

بچه‌تر که بودم، یک دفترچه خاطرات قفل‌دار داشتم، بعد از مدت‌ها کلیدش گم شد، از آن روز احساس می‌کنم همه خاطرات کودکیم گم شده.!!

۱/۲۰/۱۳۹۱

همه‌چی درست میشه

هروقت دیدید یه نفر سیگارشو برعکس روشن کرد، بهش نخندید، دست بندازید دور گردنش، بغلش کنید، دلداریش بدید، بدونید دل خیلی پری داره.!!

۱/۱۸/۱۳۹۱

استاد وارو چرا؟!!

سیستم "نظرخواهی در مورد نحوه تدریس استاد" که جدیدا به سایت دانشگاه‌ها اضافه شده، یک جورایی مثل کون وارو دادن از طرف استاد به دانشجو می‌مونه.!!

۱/۱۴/۱۳۹۱

سی سال پیش

نتایج تحقیقات نشان داده زمان برای عده کثیری متوقف شده و همچنان در میان الفاظشان "سی سال پیش" به گوش می‌خورد.!!

۱/۰۳/۱۳۹۱

گه اضافی خوردن

+ پدر به نظر شما برم آلمانی یاد بگیرم یا فرانسه؟
- همون انگلیسیتو یاد بگیر فرانسه و آلمانی پیشکش.
+بله، چشم.!!

۱/۰۲/۱۳۹۱

ممنوع است

دود همه جای طیاره را گرفته بود، خلبان با صدایی پراسترس مسافران را به آرامش دعوت می‌کرد، عده‌ای مشغول به جیغ و داد و عده‌ای دیگر به ذکر گفتن مشغول بودند، و من در تمام این مدت به این فکر می‌کردم که با وجود این همه دود باز هم سیگار کشیدن ممنوع است؟!!

۱۲/۲۷/۱۳۹۰

۱۲/۲۵/۱۳۹۰

بوی عیدی

کاش می‌شد همه کلیپ های "بوی عیدی" فرهاد رو از یوتیوب حذف کرد، یا حداقل واسه ده بیست روز از دسترس خارج کرد.!!

۱۲/۲۲/۱۳۹۰

۱۲/۲۱/۱۳۹۰

بوی عدس پلو می‌آید

وارد خانه می‌شوم، بوی عدس پلو می‌آید، دهنم آب می‌افتد، خوشحال می شوم، مانند خری که بوی تیتاب به مشامش رسیده سمت آشپزخانه ولو می‌شوم، می‌بینم نه خبری از عدس پلوست و نه تیتاب، مادرم سبزه کاشته، من می‌مانم و عدس پلو پلاسیده‌ای که کف بشقاب رنگ و رو رفته‌ی بالای کابینت بهم چشمک می‌زند و این بار جوانه‌هایش را به رخم می‌کش.!!
بله، بوی عید می‌آید، بوی لبخندهای تخمی و بی‌نمک، بوی دل‌هایی که وادارند خالی‌شوند و نمی‌شوند، و فکر می‌کنند شده‌اند..!

۱۲/۱۹/۱۳۹۰

۱۲/۱۸/۱۳۹۰

خوشبختی در جستجوی من

بدبختی از جایی شروع می‌شود که فکر می‌کنیم خوشبختی به چنگ آوردنی‌ست. غافل از آنکه خوشبختی اگر عن خاصی باشد خودش با کله به سراغمان می‌آید.!!

۱۲/۱۶/۱۳۹۰

حواس در به در

حس سیگار خشکی را دارم که دغدغه‌ام چگونه تمام شدنم است، باید شب کارگر معدنی خسته را به روز برسانم یا کف دست پسرکی بازیگوش خالی شوم.!!

۱۱/۱۶/۱۳۹۰

باید بروم آن بیرون خودم را پیدا کنم

مدیر تور شروع می‌کند به سرشماری و بعد از چند دقیقه می‌گوید یک نفر کم است.!
سکوتی سنگین حاکم می‌شود و رفته رفته پچ‌پچ‌ها به صحبت‌هایی گنگ و نامفهوم تبدیل می‌شود، صدای بغل دستی‌هایم را می‌شنوم، ”نکند از کوه پرت شده باشد پایین، اگر پیدایش نشود آن بیرون از سرما یخ می‌زند”، ناخودآگاه سردم می‌شود، خودم را جای آن یک نفری که بیرون کلبه است و هیچ معلوم نیست تا الان زنده باشد می‌گذارم، نکند از سرما یخ زده باشد یا طعمه گرگی گرسنه شده باشد...، همان‌طور که غرق در خیال‌بافی هستم صدای مدیر تور را می‌شنوم که اسامی را یکی یکی می‌خواند، نوبت به من می‌رسد، اسمم را صدا می‌زند و من به نشانه حضور دستم را بالا می‌برم، اما کوچکترین توجهی نمی‌کند، این‌بار بلندتر تکرار می‌کند، همان‌طور که دستم را بالا نگه‌داشته‌ام می‌گویم ”بله”، بی اعتنا چند بار اسمم را تکرار می‌کند، همه اطراف‌شان را می‌پایند، بلند می‌شوم و می‌گویم ”بله، منم، این طرف، آقا، آقاااا...!”
مدیر لیستش را تا می‌زند و می‌گذارد توی جیب‌ش، بهت‌زده به اطرافم خیره می‌شوم، تصمیم می‌گیرم با یکی از هم‌سفرانم صحبت کنم، ”سلام خانوم”، سرش هم‌چنان پایین است و کلاه دخترک‌ش را پایین می‌کشد و گوش‌هایش را می‌پوشاند، هرلحظه بیشتر احساس سرما می‌کنم، نمی‌بیند مرا، اصلا وجودم اینجا حس نمی‌شود، حتی نگرانی‌شان هم وحشت‌ناک است، سراسیمه به گوشه‌ای می‌روم و پاهایم را بغل می‌گیرم، دست و پایم بی‌حس شده، باید بروم آن بیرون و خودم را پیدا کنم و بیاورمش این‌جا، بایستم در میان جمع و بهش چشم غره بروم، اما نکند خیالات برشان داشته باشد، مگر می‌شود خودم را آن بیرون در میان برف‌ها جاگذاشته باشم؟!!