این
روزها هر روز میمیرم و برای اثبات بودنم، ادای زندهها را در میآورم،
با دوستانم درد و دل میکنم، گپ میزنم، گه گاهی جسارت میکنم و صدایم را
بالا میآورم، سرشان داد میکشم، به دسته یا رنگ و طرحشان گیر میدهم، و
وقتی حس دیوانگیام بالا زد، برای اینکه بقیه عبرت بگیرند، یکی را بر
میدارم و به دیوار میکوبم، به چشمان بقیه خیره میشوم، لابد قرمزی شراب
پاشیده شده بر دیوار نگرانشان کرده، سریع نگاهشان را میدزدند، میشناسند
مرا، میدانند اگر بخواهم، یک ضربدر یک را دو میکنم، آرام که شدم،
میگویم، شکست، فدای سرم.
کمی
بعد فکرش به سراغم میآید، میروم بالای سرش، تکه تکه هایش را جمع میکنم،
میگذارم لب طاقچه، میگویم عیبی ندارد، همین جور که هستی دوستت میدارم،
شاید بیشتر از قبل حتی، فکر کنم زنده باشد هنوز، اشک میریخت آخر، به آغوش
میکشمش، باریکه قرمز رنگ سرازیر شده از سینهام را میبینم، نگران
نمیشوم، کمی درد دارد، که آن هم به چشم نمیآید، برادران و خواهرانش چشم
میدوزند به باریکه خون، با چشمانی حریص، هوس مستی دارند لابد، آرام
میگیرم در برشان،
میگویم
نوش...!