هیچ دقت کردهاید وقتی شب میشود صداهای عجیب و غریبی به گوش میرسد که در روز کمتر یا اصلا شنیده نمیشوند؟
مثلا
شاید در طول روز صدایی شبیه صدای جیرجیر به گوشتان نخورد و یا صدایی
خُررپووف مانند آن هم از نوع دالبیاستریواش. بعضی اوقات هم که هوا خوب
باشد از اتاق خواب همسایه بغلی که تازه واحد روبروی راه پله را اجاره کرده و
احتمالا هنوز نمیداند دیوارهای این ساختمان از پر کاه هم باریکتر است،
صداهایی شبیه صدای در رفتن پیدیپی فنرهای تخت میآید.
شب
در زندگی روزمره من نقش بسیار پررنگی دارد. البته در این مورد احساس
تنهایی نمیکنم. مثلا وقتی "آرش" با صدایی شبیه شیر گرسنه از پشت خط
میفرماید: "چایی دم کن میام دنبالت بریم بیرون"، بدون اینکه به ساعتم نیمنگاهی بیندازم میدانم ساعت یک نیمه شب است و باید خیلی سریع و بی سر و صدا
موارد لازم برای یک شبنشینی دو سه ساعته لب ساحل را آماده کنم و سر کوچه
بایستم. این ساعت از شب معمولا در خیابان پرنده پر نمیزند بجز چند دکتر و
مهندس دیگر که تعدادشان زیاد نیست البته.!!
دو
جوان رعنا در حین رکاب زدن در حال معاشقه هستند و کمی آن طرفتر دیگری با
کامارو قرمز رنگش آرامششان را بر هم میزند. گاهی اوقات هم پلیس مهربان
شهرمان با لحنی سرشار از لطافت احوالمان را میپرسد و میرود پی کارش. آرش
همانطور که تمام سنگینی بدنش را روی نیمکت رها کرده و به آسمان خیره شده،
به سیگارش پک میزند و تا حرفی نزنم لب باز نمیکند. معمولا صحبتهامان از
اخبار و اتفاقات فیسبوک و بالاترین شروع میشود و بعد از گذشت سیری طولانی،
که از لیگ بسکتبال آرش تا مشکلات سرور جدیدم میگذرد، به بحث درمورد زندگی
سگی و یا خاطرات خوب و بد گذشته ختم میشود که بعضا بارها تعریف شده و به
روی یکدیگر نمیآوریم. وقتی فلاسک چای یا پاکتهای سیگارمان خالی شد چند
دقیقهای مکث میکنیم و بعد دیالوگ تکراری "کم کم بریم خونه" جاری میشود.
به
پشت در اتاقم که میرسم صدای بیس و درام میآید. در را باز میکنم و
میبینم "نیروانا" برای "امیر" (برادر بنده) لالایی میخواند. قبل از هر
کاری صدای اسپیکر را کم میکنم و بعد از اینکه لباسم را عوض کردم به
سمت آشپزخانه میروم. ساعت نزدیک به چهار است و وقت یکی از وعدههای مهم
غذاییام رسیده. ساعت چهار و نیم که شد صدای ماشین شهرداری میآید آن یکی
دوان دوان زبالههایی که در بسته بندی شیک و مناسب جلوی درب منازل قرار
داده شده را در ماشین میاندازد با خود میبرد. گاهی این سوال برایم پیش میآید که چرا از بچگی فکر میکردم ساعت ده باید زبالهها را جلو در
خانههامان بگذاریم؟! مهم نیست خدمت رسانیست دیگر روز و شب نمیشناسد. به
اتاقم بر میگردم و به دنبال یک موسیقی لایت میگردم. بعد از چک کردن
فیسبوک و جواب دادن به ایمیلها سعی میکنم یکی از کتابهای خاکخوردهام
که تا بحال باز نشده را بخوانم. گاهی اوقات هم که حسش باشد یکی از پنجاه
فیلمی که سفارش شده حتما ببینم را میبینم.
وقت
اذان که میرسد صدای موزیک را بلند میکنم و در دل ذکر گویان درود
میفرستم به خواهر و مادر سازنده بلندگو.
هوا
که کم کم روشن شد پنجره را بسته و پرده را میکشم. اتاق تاریک تاریک و به
ظاهر شب میشود ولی انسانها بیدارند و صدای روزمرگیشان آشفتهام میکند.
پلک روی پلک میگذارم...
جیرجیرک هم ساکت میشود...
هر دو به خوابی عمیق فرو میرویم...