۹/۰۴/۱۳۸۸

هذیان

ساعت‌های آخر به شهر پرهیاهوی خیالاتش پناه برده بود. او را در آغوش خود حس می‌کرد. شروع کرد به زمزمه کردن، گویی با خودش حرف می‌زد. مانند دیوانه‌ها به نقطه‌ای کدر از تارهای عنکبوت روی دیوار خیره شده بود، گاهی لبخندی شیرین بر لبانش جاری می‌گشت و مانند ستاره‌ای دنباله‌دار ناگهان محو می‌شد. یکباره شروع کرد به خندیدن، از شدت خنده تمام تنش می‌لرزید، ناگهان صدای خنده‌هایش ناله‌مانند شد...
در چشمانش خیره شده بود... بدون هیچ حرفی... بدون هیچ شکی... بدون هیچ اخمی... دیالوگ‌هایی از سکوت میانشان رد و بدل می‌شد... لبخندی شیرین و یکباره همان خنده‌های شیطانی... این بار صدای یک نفر نبود... صدای خنده‌هایشان گوش آسمان را کر کرده بود ولی هر دو می‌دانستند جدایی نزدیک است... وقتی لب‌هایشان بر هم نشست طعم شوری بر لبانش احساس کرد. مردد بود ولی این بار مجالی برای تصمیم گیری نبود. می‌دانست که ادامه، روزهای خوشی را رقم می‌زند ولی...
وقتی آخرین بار به آغوش کشیدش، چیزی در گوشش زمزمه کرد...و باز هم همان خنده های خشک و بی روح... شدید و شدیدتر... ناگهان سد شکست و سیل اشک بر گونه‌هایشان جاری شد...