ته
مانده شمع، رفته رفته رو به خاموشی میرفت و من در میان چشمانش، چیزی یا شاید
کسی را میجستم. حال فقط طرحی گنگ از چهرهاش باقی ماندهبود که هرچه نور
کمتر میشد بیشتر جزئیاتاش نمایان میشد.
از
آخرین دیدار دو سال میگذشت، مانند همان روزها جوان و سرزنده بود، گویی
زمان به احتراماش ایستاده باشد، و حال تنها چهرهای از دخترکی که روزی میشناختماش را یدک میکشید.
پیک
نوزدهم را پر کرد و برای بار نوزدهم تعارف کرد و من گفتم نوش. چند دقیقهای سرم را به زخم سوختگی کف دستم گرم کردم. همانطور که سرم پایین بود پرسیدم "برای چه آمدی؟"
- ببخش که زودتر نیامدم، این چند روز مشغول امتحانات دانشگاه بودم.
- نگفتم چرا دیر آمدی!!!
- گفتم شاید بد نباشد تعطیلات را سه نفری با هم باشیم.
احتمالا
منظورش از نفر سوم نیما بود. شور و شوق و حس شیطنت آن روزها هنوز هم در
چشمانش موج میزد. بعد از فوت برادر نیما، مینا تنها کسی بود که این خلا
عاطفی را در زندگی نیما پر میکرد. هر دو عاشق بودند و دلباخته. و آن
تعطیلات، تعطیلاتی که شاید من تنها کسی بودم که خاطره بد آن روزها مانند
کابوس همراهیام میکرد، و حال بعد از دو سال آن روزهای سگی برایم از نو
مجسم میشد. فراموش نمیکنم لحظهای که جسد سرد و بیروح نیما را دید، بیآنکه به اطرافاش کوچکترین توجهی داشته باشد به جسد خیره شدهبود، بدون
کوچک ترین حرکتی، بدون قطره اشکی، بدون ذرهای نگرانی. ناگهان پرسید:
"عزیزم چرا وسط خیابون خوابیدی؟"، و لحظهای بعد فراموش کرد چه چیز شگفتزدهاش کرده، چشمش به باریکه خون افتاد و نگران شد، سپس فراموش کرد چه
چیز نگراناش کرده، و لحظهای بعد پرسید ...
برای
بار چهارم پرسید: "دستشویی کجاست؟"، صدای عق زدنش عصبیام میکرد. برگشت و
دستش به سراغ بطری شراب رفت. بی اختیار دستش را گرفتم و فشردم، چشمانش
معصومانه به چشمانم خیره بود، بعد از مدتها گرمای وجودش را حس میکردم،
چشمانش با من حرف میزد، و لحظهای بعد قطره اشکی و سپس در آغوشم گم شد.
دیوانهوار میگریست و من سعی داشتم دلداریاش بدهم، اما نمیدانستم چطور.
مانند
خواب بود، بغضی به کهنگی همان شراب را بالا میآورد، گویی یکباره دو سال
پیرتر شده باشد. برای اولین بار آرزو میکردم باز با همان نگرانی احمقانه
بپرسد: "هرچی به نیما زنگ میزنم در دسترس نیست. ازش خبر نداری؟"
پ.ن: این نوشته فقط و فقط زائده ذهن بیمار نویسنده است و هیچکدام از شخصیتها وجود خارجی ندارند.