۱۰/۲۵/۱۳۸۹

بدرود دوست من

بعضی عادت ها ماهیانه اند، بعضی زنانه، و بعضی دیگر زن و مرد نمی شناسد، خارج از بعد زمان و مکان هر از چند گاهی می آید و سراسر وجودم را پر می کند از درد، از بغض، از نفرت، خون ترشح شده بیرون می زند از دیدگانم و من، سکوت می کنم، عادت است دیگر، عادت می کنم به عادت کردن، به شب را به روز رساندن، به گم شدن در میان حلقه های دود سیگار، به تکرار یک مصرع از شعری ناخوانده، اینجاست که ناخواسته به دنبال رویاهای کودکانه ام می دوم، مانند بادبادکی که بندش را رها کرده باشم می گذارم تا هرکجا که دلش خواست برود، مست کند و اوج بگیرد، شیطنت کند، از آن بالا دختر همسایه را دید بزند، و یا به کبوترهای زیر پایش بیلخ نشان بدهد، و من ریسه می روم، کم کم که فاصله گرفت غصه ام می گیرد، صدایش می کنم و بی پروا بالا می رود و آرام آرام محو می شود، دیگر خبری از بادبادک نیست، بازگشته ام به همان خرابه همیشگی با همان آسمان سیلی خورده، در کنار سرخی داغی که ذره ذره خاکستر می شود، و باز به همان پیام لعنتی خیره می شوم، چندین بار می خوانم و انگار که برایم تازگی داشته باشد هربار موی تنم راست می شود، خواب یا بیداری، نمی دانم، هرچه هست، بی خداحافظی بار سفر بستی و رفتی...
آرام بخواب دوست من، زندگی تازه ات مبارک...

روحش شاد...