۴/۰۹/۱۳۹۱

همون

بعضی چیزا دیگه فکر کردن نداره، حساب دو دو تا فیلانه. مثل یه معادله‌ست، ورودی رو میگیره خروجی رو می‌زنه تو سرت. جوری می‌زنه که معنی بلند شدن و دوباره ایستادن رو کلن فراموش می‌کنی. نمی‌خوام سر چس‌ناله رو باز کنم، ولی وقتی تنها نگرانیت بدتر نشدن اوضاع باشه، وقتی نتونی معنی لذت رو درک کنی، جوری که انگار همه ذوق و شوقت رو یه جایی تو همون کودکی بین همون درختای نخل وسط بازی قایم موشک گم کرده باشی. چه انتظاری داری از خودت؟ اینقد معادله رو دست‌کاری نکن احمق. خروجی همینه که هست. هیچی تغییر نمی‌کنه. یعنی قرار نیست که تغییر کنه.
خیلی وقتا فکر می‌کنم یه وقتی، یه جایی، از آخرین واگن قطاری که به مقصد ناکجاآباد در حرکت بود پرت شدم پایین و هیچ‌کس هم تخمش نبود.

هیچ نظری موجود نیست: