مدیر تور شروع میکند به سرشماری و بعد از چند دقیقه میگوید یک نفر کم است.!
سکوتی
سنگین حاکم میشود و رفته رفته پچپچها به صحبتهایی گنگ و نامفهوم تبدیل
میشود، صدای بغل دستیهایم را میشنوم، ”نکند از کوه پرت شده باشد پایین،
اگر پیدایش نشود آن بیرون از سرما یخ میزند”، ناخودآگاه سردم میشود،
خودم را جای آن یک نفری که بیرون کلبه است و هیچ معلوم نیست تا الان زنده
باشد میگذارم، نکند از سرما یخ زده باشد یا طعمه گرگی گرسنه شده باشد...،
همانطور که غرق در خیالبافی هستم صدای مدیر تور را میشنوم که اسامی را
یکی یکی میخواند، نوبت به من میرسد، اسمم را صدا میزند و من به نشانه
حضور دستم را بالا میبرم، اما کوچکترین توجهی نمیکند، اینبار بلندتر
تکرار میکند، همانطور که دستم را بالا نگهداشتهام میگویم ”بله”، بی
اعتنا چند بار اسمم را تکرار میکند، همه اطرافشان را میپایند، بلند
میشوم و میگویم ”بله، منم، این طرف، آقا، آقاااا...!”
مدیر
لیستش را تا میزند و میگذارد توی جیبش، بهتزده به اطرافم خیره میشوم،
تصمیم میگیرم با یکی از همسفرانم صحبت کنم، ”سلام خانوم”، سرش همچنان
پایین است و کلاه دخترکش را پایین میکشد و گوشهایش را میپوشاند، هرلحظه
بیشتر احساس سرما میکنم، نمیبیند مرا، اصلا وجودم اینجا حس نمیشود، حتی
نگرانیشان هم وحشتناک است، سراسیمه به گوشهای میروم و پاهایم را بغل
میگیرم، دست و پایم بیحس شده، باید بروم آن بیرون و خودم را پیدا کنم و
بیاورمش اینجا، بایستم در میان جمع و بهش چشم غره بروم، اما نکند خیالات
برشان داشته باشد، مگر میشود خودم را آن بیرون در میان برفها جاگذاشته
باشم؟!!