۱۱/۰۳/۱۳۸۸

دیره دیر

یک اتاق تاریکِ تاریک که حتی روزنه‌ای از نور واردش نمی‌شود تنها چیزیست که این روزها داشتنش را غنیمت می‌شمارم. شب‌ها آرام و روزهای نفرت‌انگیز تاریک... تنها صدای روزمرگی انسان‌هاست که آزاردهنده است... وقتی هیچ رنگی به سیاهی شب و روزم نمی‌بینم ناخودآگاه به تفویم افکارم سر می‌زنم و جز تاریخ‌های خط خورده چیزی نمی‌بینم... کوچه‌های پرشور و سرشار از عشق و امید به بن‌بست رسیدند و سرانجام تمام شدند... تنها خاطراتی تلخ و شیرین‌اند که پی‌های سرزمین سوخته باورهایم را بنا نهاده‌اند...
بین نگاه مغرورم را... این دیوار که بین من و اطرافیانم می‌بینی نه از سر لجاجت است و نه برای خودنمایی... دید روشن و مثبتی که نسبت به آینده نیامده داشتم به کوهی از خاکستر تبدیل شده که حتی ثانیه‌ای بعدتر را به بدبینانه‌ترین شکل ممکن می‌بینم و آرزوها حکم کابوسی دارد آشنا که احساس می‌کنم بارها دیده‌ام... هر ثانیه که به گذشته‌های پربار ملحق می‌شود نیز جز عبرت برایم نبوده است...
دستانم را رها کن... من از جنس تو و آمال پرشورت نیستم... فکر کن من همان منزوی و بداندیشم که روزی مضحکه توهماتت بودم...
پ.ن : گفت باشه... گفتم دیـــره ...