این
روزها حتی با خودم هم بیگانهام. صداهایی از درون، که زمانی آرمانهای
روشنم را یدک میکشیدند، بوی متعفنی از جنس نفرت و بیزاری میدهند و تنها
خستگی ناشی از فصلهای همیشه خزان را به رخم میکشند...
به
یاد حرفهای پیرمرد میافتم که میگفت "انسان در زندگی دو بار متولد
میشود. نخست حیوانی زیبا و خوشرنگ و رو به دنیا میآید و بی هیچ چون و
چرایی افکار و عقایدی به او خورانده میشود. زمانی میرسد که دوباره متولد
میشود و افکار و عقایدی سرکش در وی ریشه میدواند و به دنبال دلیلی برای
نهی یافتهها و کشف حقیقتها میرود. گاهی در چندین و چند بازه زمانی بارها
عقایدی نو و از دیدگاه خودش مناسبتر را پیش میگیرد و به سمت آینده می
رود."
در این سالهایی که از تولد دوبارهام میگذرد بارها و بارها به دست تغییر دست دادم و از سمتی به سمت دیگر رفتم و بدنبال یافتههای جدید بودم.
امید را با دستان خودم ساختم و بعدها با همان دستان خفهاش کردم.
از عشق موجودی زیبا و بیریاتر نیافتم اما دیری نپایید که تنها "ع"اش برایم ماند و به عبرت تبدیل شد.
چشمهای دلم را به سوی آیندههای روشن گشودم و سرانجام کورش کردم.
گذشته را شناختم، آموختم و در نهایت بالا آوردمش.
بتی که با نام خدا ساختم و آراستم را در نهایت از ریشه سوزاندم.
...
شاید افکار حال و آینده من از زمین تا آسمان مغایرت پیدا کند و حتی از خوب به بد برسم اما آنچه بدست آمده زاده شناختیست که خودم به آن رسیدم و همیشه برایم مقدس و ستودنیست.
زندگی این روزهای من با حسی بیتفاوت نسبت به انسانهای اطراف پیش میرود و همچنان زمزمه میکنم:
در این سالهایی که از تولد دوبارهام میگذرد بارها و بارها به دست تغییر دست دادم و از سمتی به سمت دیگر رفتم و بدنبال یافتههای جدید بودم.
امید را با دستان خودم ساختم و بعدها با همان دستان خفهاش کردم.
از عشق موجودی زیبا و بیریاتر نیافتم اما دیری نپایید که تنها "ع"اش برایم ماند و به عبرت تبدیل شد.
چشمهای دلم را به سوی آیندههای روشن گشودم و سرانجام کورش کردم.
گذشته را شناختم، آموختم و در نهایت بالا آوردمش.
بتی که با نام خدا ساختم و آراستم را در نهایت از ریشه سوزاندم.
...
شاید افکار حال و آینده من از زمین تا آسمان مغایرت پیدا کند و حتی از خوب به بد برسم اما آنچه بدست آمده زاده شناختیست که خودم به آن رسیدم و همیشه برایم مقدس و ستودنیست.
زندگی این روزهای من با حسی بیتفاوت نسبت به انسانهای اطراف پیش میرود و همچنان زمزمه میکنم:
Never cared for what they say
Never cared for games they play
Never cared for what they do
Never cared for what they know
.
And I Know...
Never cared for games they play
Never cared for what they do
Never cared for what they know
.
And I Know...