بچهتر
که بودم، با برادر کوچکم امیر یک سرگرمی خلاقانه، یا بهتر بگویم بازی
خلاقانه، با الهام از یکی از کارتنهای محبوبمان ابداع کرده بودیم، به این
ترتیب که یک کلاف کاموا از کشو لوازم خیاطی مادرم بر میداشتیم، یک سرش را
به دستگیره در گره میزدیم و کلاف را از هر کجا که فکرش را بکنید
میگذراندیم، پرههای پنکه سقفی، چوب پردهها، گلدانهای بالای تاقچه،
نمکدان روی اوپن آشپزخانه، دستگیره کشوهای میز، حتی دسته لیوان روی میز و و
و، در یک چشم بر هم زدن خانه پر میشد از خطوط تو در توی سفید رنگ، درست
مثل تار عنکبوتی نامنظم. به نوبت یکی سعی میکرد بدون شکسته شدن هیچ یک از
لوازم خانه از یک سمت اتاق خودش را به سمت دیگر برساند، و دیگری مینشست
بالای تاقچه و تماشا میکرد و از کش و قوص بدن و تلاش دیگری برای رد شدن از
موانع، ریسه میرفت، که بعضی اوقات خندهها به دلهرههای شیرین تبدیل
میشد، تا آنجا که برای چند هفته بازی را ممنوع میکردیم، که البته چند
ساعت بعد پشیمان میشدیم و با حذف یکی دو وسیله از چرخه بازی سر و ته قضیه
را هممیآوردیم.
حال
بعد از سالها زندگی را مانند بازیهای کودکانهام میبینم، تنها، در
میان همان ریسمانهای سیاه و سفید و مسیری بیانتها، با همان پیچیدگی مثال
زدنی، با این تفاوت که دیگر مجالی برای خطا نیست، لبخند و لذتی در کار
نیست، در و دیوار با نگاههایی جدی حرکاتم را میپایند، آمادهاند دست از
پا خطا کنم، ریسمانی کشیده شود و آوار شوند بر سرم...