۳/۲۷/۱۳۹۱

ماسکی برای تمام فصول

خیره میشوی به آینه، به چهره درهم‌ات، به رگ‌های بیرون زده روی پیشانی‌ات، لابد ماسکی که بر صورت می‌گذاری برایت کمی کوچک شده، حق دارد خب، دمپایی کف توالت هم کوچک می‌شود چه برسد به این ماسک لعنتی، ماسک کم‌کم می‌خوردت، با پوست و گوشت و استخانت یکی می‌شود، در چیزی غریب اما قریب حل می‌شوی، دیگر معنی لبخندهایت را هم فراموش می‌کنی، کم‌کم عادت می‌کنی، وقتی عادت می‌کنی دوست نداری چیزی را تغییر بدهی، هرچه می‌خواهد باشد، باشد، عادت عن است، عادت کردن همیشه غمگین است، مثل وقتی که دیگر دوست نداری ماسک را در بیاوری، چه ماسک روی صورتت باشد چه نباشد، زندگی همین رنگی‌ست، سیاه مایل به قهوه‌ای، با خود می‌گویی، کاش از روز اول خود ماسک می‌بودی، لااقل دندان‌هایت ناخن‌هایت را نمی‌خراشید.

هیچ نظری موجود نیست: