۶/۱۵/۱۳۹۰

ساکت بی حرکت

نمی‌دانم که بود و یا چه بود که این‌چنین مرا خواند به لحظه غروبی که بی‌مهابا چشمانم را مجذوب می‌کرد به خود و هرآنچه که از پس نارنجی غمناک‌اش، غریبانه می‌نگریست مرا.
چشمان آبی تک‌تک‌اشان می‌گفت در پی رهایی‌ام نه تکیه کردن بر استواری که نمی‌دانم چیست.
که هر شب غروب می‌کند و هر صبح بانگ بر می‌آرد از آمدنش.
سرود رسوایی می‌خواند و گِل قبرش خشک نشده، جوجه خروسان بیداری‌اش را جشن می‌گیرند.
آری، من از آن چشمان آبی می‌خوانم سرود غم را، که هرشب بر سر می‌زنند رسوایی خویش را، و نور که می‌تابد، بی‌درنگ خموش می‌شوند و پنهان می‌کنند اشک‌های تلخ خود را.
بی‌آنکه حتی ذره‌ای، حتی ذره‌ای خورده گیرند،
از آسمان بی‌نور...
از آسمان بی‌لبخند...
از آسمان بی‌پدر...

هیچ نظری موجود نیست: